روز مرگ حوا آدمک تنها شد آدمک غمگین بود آدمک شیدا شد
چون که بی حوا شد روز مرگ حوا یک پرنده جان داد
یک سیاهی از عشق زیر پاها جا ماند آدمک با یک مشت غم و
غصه برگشت سوی آن خانه کور ! بی حضور حوا دلکش دل
که نبود چند روزی که گذشت.... آدمک عاشق شد !
رفت سوی "شیرین " همره فرهاد شد ! در غم و قهر نگاه
شیرین . بی حضوری سیمین دلکش کوچک شد.... آنقدر
کوچک و تنگ که کسی جز لیلی دلکش را نخرید . آدمک
مجنون شد ! از برای لیلی کوه و صحرا را دید از درختی خالی
برگ سبزی هم چید آنقدر دور که شد.... دلکش کوچک و
کوچکتر شد.
...سالها در پی سال گذشت.... آدمک دل که ندارد حالا !
جای دل در سینه جاده ای هست به حجم دنیا... که هزاران
عابر روز و شب می گذرند از آنجا... دل ما آدمک ها کوچک
نیست قد یک قطره خدا جا دارد کاش جای " حوا " اندکی فکر
خدایی بودیم که دلش تنگ حضور آدم توی باغی پر گل بین
گندم هایی است که غم " حوا " داشت !!!!