سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نقل می کنند که امام صادق علیه السلام این دو بیت را بارها برای مَثَل زدن می خواند [کنز الفوائد]
عشق بی انتها
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
دیوونه

محمد :: پنج شنبه 87/3/16 ساعت 2:34 صبح

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....

 

در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند.

- بمان!

- نمی توانم

- رفتن تو چیزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنیم.

- نمی توانم! همیشه همین را می گویی اما هیچ گاه چیزی حل نشده

- ولی آخر من و تو...

- من تصمیمم را گرفته ام؛می روم.

تصویر آخرین نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد.

- پس بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرمت.

دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری اخرین چیزیست که در دنیا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند.

در موج اشک و هق هق گریه گفت:

- باشد ،باشد دیگر نمی نویسم،قول می دهم!

- نمی توانی!می نویسی،می نویسی.

- دستم بشکند اگر دیگر قلم در دست گرفتم.نمی نویسم! بمان!

- صد بار گفتی ،باز نوشتی . دیگر...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کردو تا به خود بیاید رفته بود.در راه که می دوید نفس نفس می زد. به ایستگاه که رسید سوار شده بودند. نشست روی نیمکت سبز تازه رنگ شده ای. نگاهی به آسمان انداخت.آخرین چیزی که برایش مانده بود را از دست داده بودو حال دیگر...

نگاه خشمگینی به دستش انداخت و نگاه خشمگین تری به نیمکت چوبی. لحظه ای بعد که به هوش آمد در بیمارستان بود با دستی وبال گردنش. دیگر ننوشت.نمی دانم دیروز بود یا سالها قبل. به هر حال دیگر ننوشت.

سکوت که دوباره ایستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود.تا دم غروب فردا که بیایدو بنشیند روی نیمکت سبز رنگ پریده و به آسمان خیره شود،مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشیند و بعد برود. کار هر روزش بود.چیزی در این سالها تغییر نکرده بود. تا آن روز که او را دید . با پسرکی کوچک. پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت.دلش برای اولین بار بعد از این همه سال یکهو پایین ریخت.

- مادر! بنشینیم روی این نیمکت؟

- پسرم ، زود تر برویم بهتر است.

- نه مادر بنشین، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم. می خواهم چیزی در دفترم بنویسم.

پسرک دفتر کوچکی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد.

- باشد پسرم.بنویس! مثل اینکه این نوشتن هیچ گاه مرا رها نمی کند.

برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شاید ثانیه ای یا دقیقه ای. و بعد هر دوی آنها بی کلامی  به دفتر پسرک خیره شدند. 

((قطار می رود. تند می رود. اما در ایستگاه ها می ایستد.قطار همیشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ایستد.وقتی که در ایستگاه دو قطار به هم می رسند خیلی قشنگ است. من خیلی دوست دارم.))

پسرک آستین مادرش را  کشیدو با هیجان گفت:

- مادر ،مادر، به هم رسیدند ،به هم رسیدند!

و مادر که هنوز در بهت مانده بود،گفت:

- بله پسرم . رسیدند.

- مادر یادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت؟

- بله پسرم می نوشت.خیلی هم زیبا می نوشت.

- پدرم راجع به قطار هم  چیزی نوشته بود؟

- بله پسرم نوشته بود.

- برایم بگو

- باشد . می گویم:

((قطار زندگی من

از این سیاه چاله سنگی

عبور خواهد کرد

و خواهد برد ترا

به سرزمین یاس و رازقی

قطار عمر من

تویی!

...))

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد. در این لحظه صدای مرد ادامه داد:

((و تو

مسافر همیشه این قطار

خواهی ماند

و من

تو را به جشن ماه و خورشید

در یک روز خواهم برد

بمان کنارم

که این قطار هرگز...

چشمان زن از اشک لبریز شد و هق هق گریه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرین چیزی بود که در دنیا برایش مانده بود.پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غریبه را با بهتی بیشتر و زن تنها در هق هق گریه اش می گفت:

- من را ببخش، من را ببخش.

- من دیگر ننوشتم. در این سالها هیچ گاه قلم در دست نگرفتم.

- و من تمام این سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم.

- من دیگر ننوشتم. من بی تو ننوشتم! من قول داده بودم!

- من را ببخش،ببخش.

- اگر می ماندی هم نمی نوشتم. نمی نوشتم!

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکیده بود و خیال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسیدش و اشک هایش را پاک می نمود.

نمی دانم آخر قصه چه شد. چون آخرین باری بود که از آن ایستگاه سوار   قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم.اگر زمانی از آن ایستگاه رد شدید،یک نیمکت رنگ پریده سبز آنجاست. درست سمت راست ایستگاه. ببینید کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است یا نه!


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

!
من نیستم تا بدانم کیستم
قسم نخور
عشق یعنی
دیگر چه می خواهی
دلداده عاشق
خواب
پایان عشق
لحظه عشق
عشق یعنی
رویا
دوست بهانه دوستی
خوشه های عشق
تو مثل...
بوسه
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
عشق بی انتها
محمد
Link to Us!

عشق بی انتها

Hit
مجوع بازدیدها: 31982 بازدید

امروز: 1 بازدید

دیروز: 5 بازدید

Day Links
خر تو خر [23]
عامل نا شناخته [24]
عشق [28]
[آرشیو(3)]


Archive


تنهایی
...!
خر تو خر

LOGO LISTS


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail